حرفهای پدر ژپتو
در روزهایی که دلم شکسته بود
یاد حرفهای پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که میگفت:
پینوکیو چوبی بمان آدمها سنگی اند.
دنیایشان قشنگ نیست .
اما این روزها آرامم...
آن قدر که
از پریدن پرنده ای غافل نشده و در هیچ خیابانی گم نمیشوم .
این روزها آسان تر از یاد میروم
و آسان تر فراموش می کنند...می دانم !
اما شکایتی ندارم ...
آرامم گله ای نیست ...
انتظاری نیست ..
اشکی نیست ...
بهانه ای نیست .
این روزها تنها آرامم..
یک وحشی آرام .
آنقدر آرام
که به جنون چندین ساله ام شک کرده ام
می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم ؟
مینویسم دوستت دارم
و قایمش میکنم تو به دردزندگی نمیخوری...
توراباید نوشت
و گذاشت وسط همان شعرها و قصه هایی گه از آنجا آمده ای...
دلم یک غریبه میخواهد
که بیاید بنشیند فقط سکوت کند
و من هی حرف بزنم و بزنم .
بزنم تا کمی کم شود اینهمه بار!
بعد بلند شود برود ..
انگار نه انگارنبود، پیدا شد .
آشنا شد ،دوست شد،،مهرشد ،عشق شد ،یارشد
تار شد ،بد شد درد شد گم شد...
نظرات شما عزیزان: